نوشته های چسبناک

نوشته های چسبناک

دلنوشتها و شب نوشته های من، که شاید کمی هم چسبناک باشد...
نوشته های چسبناک

نوشته های چسبناک

دلنوشتها و شب نوشته های من، که شاید کمی هم چسبناک باشد...

انگاروقتی دلم گرفته نوشتنم میاد :)

جمعه هست و دلم گرفته ... این یکی از ویژگی‌های منحصر بفرد جمعه هست ... دل گرفتگی رو میگم :( .... مادرمم دلش گرفته امروز ...

کافیه یه آهنگ غمگین گوش بدم تا هق هق گریه کنم. از چی بنویسم نمیدونم. موقع نوشتن هرچی تو ذهنم بیاد می‌نویسم ولی الان از بس ذهنم پر از کلمات هست نمیدونم چی بنویسم. از دل‌تنگی‌هام بگم یا اوضاع بد جامعه ... از اتفاقات خوبی که برام نیفتادن .... کلا میگما دلم گرفته .... اگه دوست داری دل توام بگیره بازم نوشته‌هامو خون وگرنه برو زندگیتو بکن.

کتاب بادبادک باز رو داشتم چند لحظه پیش می‌خوندم. کتاب غمناکیه... درمورد یه ارباب و نوکره که بچه‌هاشون با هم ارتباط نزدیکی دارن ... تو این فصلی که امروز خوندم خیلی دلم به حال امیر سوخت که جرئت نداشت امیر رو نجات بده ... از اون طرف دلم به حال حسن سوخت که چقدر باوفاست.... در نهایت دلم به حال خودم سوخت که بی وفام ... به خیلی چیزا تو زندگیم وفا نکردم .... به اوقات خوبی که داشتم و می‌تونستم از اون سال‌ها استفاده کنم برای پیشرفت هرچه بیشتر ولی نابود کردمشون ... از ثانیه‌هایی که به بیهودگی گذروندمشون .... کلا آقا متنفرم از خودم.... ای کاش می‌شد از عمرم بهتر استفاده کنم.

دیگه حوصله نوشتن ندارم .... فعلا :(

بازگشت دوباره

سلام. دوباره برگشتم. بعد از حدود ۱۰ ماه...

درگیر کارای دانشگاه بودم...

امروز یاد وبلاگم افتادم... باور می‌کنید آدرس وبلاگ رو فراموش کرده بودم... خخخخخ...

چندتا دل‌تنگی دارم که می‌خوام اینجا براتون بگم...

  1. تو این ده ماه با یه دوست خیلی خیلی خوب آشنا شدم. ولی متاسفانه دیگه باید کم کم از هم جدابشیم... داستان داره ... حوصلش بود باید قضیه آشناییمونو و خلاصه اتفاقات این ده ماه رو باید بگم.
  2. فیلم خوب زیاد دیدم، وقت بشه چندتاشونو نقدشو براتون می‌نویسم. یکی از این فیلم‌ها In Time بود که چکیده داستانش این بود: «واحد پول به جای اسکناس، زمان بود... یعنی باید مقداری از عمرتو می‌دادی تا بتونی جنس بخری.» البته این دل‌تنگیش اینه که دلم برا نقد نوشتن تو وبلاگ تنگ شده
  3. با یه انجمن باحال آشنا شدم که یکی از مشکلات اساسی زندگیمو از جلو پام برداشت... حالا اگه شد و حال کردم می‌گم چه مشکلی بوده و خلاصه باید ببینم جو چطوره... این دل‌تنگیش اینه که ای کاش زودتر با این انجمن آشنا می‌شدم
  4. اوضاع فعلا خوبه ... فقط خیلی دل‌تنگ اون دوستمم که تو شماره ۱ گفتم... هیچ‌جوره هم نمی‌تونم بهش برسم.... دلم بدجور داغونه.
  5. دوست دارم گریه کنم.... گریم که نهایت دل‌تنگیه.


خیلی خوشحال شدم... بعدش شبی دلم گرفت...


سلام، یادتون هست، تو برنامه ماه عسل، احسان علیخانی، عکس یه بچه ای رو نشون داد که دزدیده بودن و از سارق درخواست کرد که بچه رو به پدر و مادرش برگردونه!!! (خوب اگه یادتون اومد بریم خط بعد)

امروز تو اخبار دیدم که مثل اینکه بچه به پدر و مادرش برگشته!! (اینم لینک خبر)...خیلی خوشحال شدم...


یکی دو ساعت پیش رفته بودم بیرون بدوم، تو راه برگشت، پیرمردی که همیشه دم خونشون نزدیک خونه ما میشینه رو دیدم و این دفعه نمی دونم چی شد که به ذهنم زد، وای یه روزی منم پیر میشم و باید مثل همین پیرمرد دم در خونه بشینم و فکر کنم... دلم یه هوا گرفت...