همهچیز میتواند مرا خوشحال کند ولی هیچچیز نمیتواند غم مرا ببرد
شبیهترین چیز به خدا، سکوتست
آنقدری که آدمها حرف میزنند حرف برای زدن وجود ندارد
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام حبس از کجا ؟ من از کجا ؟ مال که را دزدیدهام ؟
ای می! بَتَرم از تو، من بادهترم از تو پرجوشترم از تو، آهسته که سرمستم
من در اعماق ضمیر خویش بیشتر به گنجشکها تعلق دارم تا رفقا
چندگاهش گام آهو درخورست بعد از آن، خود ناف آهو رهبرست رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صدمنزل گام و طواف
آخرینباری را که حالم بد بوده به خاطر نمیآورم
رهِ آسمان، درون است، پرِ عشق را بجنبان پرِ عشق، چون قوی شد، غمِ نردبان نماند