نوشته های چسبناک

نوشته های چسبناک

دلنوشتها و شب نوشته های من، که شاید کمی هم چسبناک باشد...
نوشته های چسبناک

نوشته های چسبناک

دلنوشتها و شب نوشته های من، که شاید کمی هم چسبناک باشد...

رمانم دیگه بازیچه شده!!!

1 هفته پیش یه رمانی دیدم، گفتم بگیرم بخونم، شاید به دلم نشست، خیلی وقته که رمان نخوندم، رمانه هم عاشقانه بود، آخه یکی نیست بگه، عزیز من تو این وضع آس و پاس تو، چه لازمه که رمان عاشقانه بخونی!!! بیا 3 4 روز درگیره رمانه بودم و به هیچ کاری نرسیدم، آخرشم هیچ چیزی به غیراز یه مشت حرفای چرت و پرت نصیبم نشد، یعنی بنده خدا نویسنده رمان، که از طرف یه بنده خدایی به نام کیانا صحبت می کرد، حدود 30 یا 40 بار، نحوه لباس پوشیدن کیانا رو تعریف می کرد، یه بوت سیاه، یه شال قرمز ... و خلاصه تا صفحه 300 خوندمو دیگه حالم داشت به هم می خورد (دیگه خیلی زیاده روی کردم) که ولش کردم...

یادش بخیر، قدیمم رمان بود می خوندیم، کیف می کردیم، چه رمان عاشقانه، چه رمان جنایی... حالی می داد به خدا، حالا که فقط یه سری حرفای کوچه بازاری تو رمانا نوشته میشه، خدا آخر و عاقبت ادبیات ایرانو بخیر کنه!!! (خدا کنه نویسنده رمان جنبه انتقاد داشته باشه!!)


یه توصیه داداشانه: حتما حتما رمان معتبر بخونید و با توصیه یه نفر دیگه که اون رمانو خونده!

یه توصیه داداشانه دیگه: رمانم می خونید، وقتی بخونید که تا 1 هفته وقت آزاد دارید، نه وقتی که باید یه پروژه رو تا 1 هفته آماده کنید (مثل منه دیوونه!)


توصیه های داداشانم ته کشید، فعلا ....


پ.ن: در ضمن، اینایی که گفتم، نظر خودم بود، یه وقت توهین به رمان نکرده باشم ها....

اعتراف

یکی از بهترین شاعرایی که واقعا تو دوران نوجوونی شعراش رو دوست داشتم و دنبال می کردم، قیصر امین پور بود. هیچ موقع یادم نمیره، سال دوم یا سوم راهنمایی بود که دفتر شعر آینه های ناگهانی رو گرفتم و خوندم، زیاد متوجه مضمون بعضی از شعراش نمی شدم، ولی تک و توکی از شعراشو متوجه می شدم و کیف می کردم...


این شعر زیبا رو بخونید:


خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد :
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد !

خیلی خوشحال شدم... بعدش شبی دلم گرفت...


سلام، یادتون هست، تو برنامه ماه عسل، احسان علیخانی، عکس یه بچه ای رو نشون داد که دزدیده بودن و از سارق درخواست کرد که بچه رو به پدر و مادرش برگردونه!!! (خوب اگه یادتون اومد بریم خط بعد)

امروز تو اخبار دیدم که مثل اینکه بچه به پدر و مادرش برگشته!! (اینم لینک خبر)...خیلی خوشحال شدم...


یکی دو ساعت پیش رفته بودم بیرون بدوم، تو راه برگشت، پیرمردی که همیشه دم خونشون نزدیک خونه ما میشینه رو دیدم و این دفعه نمی دونم چی شد که به ذهنم زد، وای یه روزی منم پیر میشم و باید مثل همین پیرمرد دم در خونه بشینم و فکر کنم... دلم یه هوا گرفت... 

اولین دلنوشت من که شبانه صادرش می کنم.

سلام، جالبه که اولین دلنوشت من ساعت 2:30 داره نوشته میشه، امروز بعد از کلی وبلاگ نویسی های جور واجور، به سرم زد، بیام یه وبلاگ دلی بنویسم که فقط از دل خودم توش بنویسم... کسی هم غیر خودم این آدرس رو نداره (منظورم از آشناها و دوستام) ... با خودم فکر می کرم، اون تازگی ها که وبلاگ آمده بود، یه بلاگفا بیشتر نبود، با اون امکانات کمی که داشت، اما حالا از هر سوراخی یه سرویس دهنده وبلاگ میاد بیرون، میهن بلاگ، بلاگ اسکای، .../ این بلاگ اسکایم خیلی خوبه، امکانات جالبی داره، می ارزه امتحانش کنم...


فعلا خدا یاورتون باشه...